کد خبر: ۹۰۵۵
۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۱:۰۰

کوموله‌ها حتی به وسایل محمدجواد هم رحم نکردند

عصمت‌نوربخش می‌گوید: بعد‌ها فهمیدم که گروهی به سرکردگی زنی از کوموله‌ها به محمدجواد و دوستانش حمله کرده و با تیر‌اندازی آنها را شهید کرده‌اند. آنها حتی به وسایل پسرم هم رحم نکرده بودند.

عصمت‌خانم یک یادگاری از جنگ دارد؛ یادگاری‌ای که حالا در خواجه‌ربیع آرام گرفته است. حاج‌خانم وقتی می‌خواهد از محمدجواد بگوید، او را «پسرم» خطاب می‌کند و به‌آرامی می‌گوید: «مادرش فوت کرده بود و وقتی به عقد همسرم درآمدم، من را مامان صدا کرد و مثل بچه‌های خودم دوستش داشتم.»

عصمت‌خانم یک‌بار میدان جنگ را از نزدیک دیده است، آن‌هم وقتی رفته بود کردستان تا پی محمدجوادش را بگیرد؛ پسری کاری که حاج‌خانم در گفتن از او لعنت پشت لعنت به کوموله‌ها می‌فرستد.

برای شنیدن همین خاطرات که از شهید محمدجواد حقیقی باقی مانده است، صبح بهاری هفته گذشته مهمان خانه‌ای سرسبز در محله بالاخیابان شدیم. عصمت‌نوربخش هم عکس‌های محمدجواد را مقابلمان گذاشت و از ۱۰ سالی که برای او مادری کرد، گفت.

 

کوموله‌ها حتی به وسایل محمدجواد هم رحم نکردند

 

مداوای مجروحان در مسافرخانه پدر

عصمت‌خانم در خاطراتش گریزی به سال ۱۳۵۰ می‌زند و می‌گوید: قبل از سال ۱۳۵۰ بی‌بی‌صدیقه خالقی، مادر محمدجواد، در بیست‌وهفت‌سالگی فوت می‌کند. شش فرزند قدونیم‌قد داشت. وقتی به عقد همسرم درآمدم، مسئولیت همه آنها را قبول کردم و خدا هم به خودم شش فرزند داد. در چشم من هیچ‌کدام باهم فرقی نداشتند. آن روز‌ها محمدجواد کلاس پنجم بود و در کنار درس در مسافرخانه همسرم در نزدیکی حرم‌مطهر کار می‌کرد.

او می‌گوید: محمدجواد سال ۱۳۵۷ هفده‌ساله بود و هر روز در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد. خانواده ما پرجمعیت بود و او می‌گفت شما بیرون نیایید، من هستم. یک روز با سرووضع آشفته به خانه آمد. همراهش پسر جوانی به‌نام علیرضا بود که مجروح شده بود.

آن روز اصلا ترسی نداشت و زخم این پسر جوان را در خانه شست‌وشو داد و بست. شب که شد، در تاریکی علیرضا را به خانه‌شان رساند. البته این کارش را در مسافرخانه پدرش هم انجام می‌داد. مجروحان تظاهرات را به اتاق‌های مسافرخانه می‌برد و بعد از مداواکردن، در تاریکی شب به خانه‌هایشان می‌رساند.

 

خانه‌های سوراخ‌سوراخ‌شده را فراموش نکردم

با آغاز جنگ محمدجواد تصمیم می‌گیرد راهی جبهه شود. آن‌طور که عصمت‌خانم می‌گوید، پدرش راضی به رفتن نمی‌شد و او سربازی‌اش را بهانه می‌کند و راهی کردستان می‌شود.

عصمت‌خانم از آن روز‌ها چنین تعریف می‌کند: با همسرم، یعقوب، پسر کوچکم را برداشتیم و راهی کردستان شدیم تا به دیدن محمدجواد برویم. پولیوری برایش بافته بودم تا در سرمای استخوان‌سوز کردستان بپوشد. آن روز چندماهی از اعزام او در سال ۱۳۶۰ به کردستان گذشته بود. از مشهد راهی گرگان و از آنجا راهی شهری به‌نام بیجار شدیم.

در این شهر هیچ ماشینی برایمان نگه نمی‌داشت. به هر سختی بود، آدرس محمد را در بیجار پیدا کردیم. محمدجواد از اینکه با بچه کوچک در این اوضاع جنگی به دیدنش رفتیم، تعجب کرد. ما را برای رساندن به جای امن از دره‌های بیجار برد که سرباز‌ها از آن بالا مثل مورچه دیده می‌شدند. در خیابان خانه‌ها همه تیر خورده و سوراخ‌سوراخ بودند که هنوز تصویرش از خاطرم نرفته است. به هر سختی بود، مار را به پایگاه جنگی رساند.

عصمت‌خانم از شبی که در آنجا حضور داشت، این‌طور می‌گوید: همه مدت صدای تیراندازی می‌آمد، آن‌قدر که بلند شدم و تا صبح بدون آنکه خوابم ببرد، نشستم و مواظب ابراهیم بودم تا وقتی از خواب می‌پرد، در بغلم باشد. صبح می‌شنیدم که می‌گفتند فلان قدر زن و مرد شهید دادیم. همان شب محمدجواد ما را راهی مشهد کرد.

بهمن ۱۳۶۰ درست وقتی که فقط چند روزی از برگشتن مادر و پدر محمدجواد نگذشته بود، رفیقش را که زودتر از او شهید شده بود، به مشهد می‌آورند. به‌دنبال او محمدجواد هم برای دیدن شهید به مشهد می‌آید و موقع خداحافظی با شوخی به پدر و مادرش می‌گوید: این دفعه که با پای خودمان آمدیم، اما معلوم نیست که دیگر دیدنی در کار باشد.

چند روز بعد خاله عصمت‌خانم لای‌لای‌کنان به در خانه‌شان می‌آید و به‌دلیل بارداربودن عصمت‌خانم جرئت نمی‌کند به او چیزی بگوید و فقط می‌خواهد که به نزد شوهرش در مسافرخانه برود و خبر شهادت پسرشان را به او بدهد.

عصمت‌خانم می‌گوید: بعد‌ها فهمیدم که گروهی به سرکردگی زنی از کوموله‌ها به محمدجواد و دوستانش حمله کرده و با تیر‌اندازی آنها را شهید کرده‌اند. آنها حتی به وسایل پسرم هم رحم نکرده بودند. دوربینی که او در مشهد ۱۲ هزار تومان با پول کارکردن در کنار پدرش خریده بود، پولیوری که برایش بافته بودم و... را هم از او ربوده بودند.

محمدجواد در خواجه‌ربیع دفن می‌شود. دو سال بعد آن پدرش فوت می‌کند و عصمت‌خانم که همه این سال‌هایش را با بافندگی برای بزرگ‌کردن فرزندانش گذرانده، گله‌مند است و می‌گوید: سال‌های اول شهادت زیاد به دیدنمان می‌آمدند، اما الان انگار سال‌هاست فراموش شده‌ایم. 

* این گزارش پنج‌شنبه ۱۲ اردیبهشت‌ماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۴۵ شهرآرامحله منطقه ثامن چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44